ساعت چهار صبح ديگه نايى واسه بلند شدن نداشتم ، پيش خودم اتفاقاتى كه واسم افتاده تا صبح يكى يكى مرور ميكردم ، يه قلم يه كاغذ تو تاريكى اتاق پيدا كردم پناه بردم به نورى كه از پنجره به داخل مى تابيد ! قلم تو دستام شروع به نوشتن كردم .
اينجا من هستم و مشتى خاطرات كهنه كه شبها آزارم ميده ، حالا يه قلن دارمو يه دنيا وقت . . . .
ولى افسوس كه خوابم مياد ، درد تمام بدنم رو گرفته ، دلم ميخواد يك عمر خواب برم ! دلم ميخواد هرچى تا حالا به سرم اومده بود يك خواب بيشتر نباشه كه راحت ازش بيدار ميشدم .
نميگم چرا ! ميگم چطور
:: برچسبها:
زنده ,
زندانى ,
دار ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...